من کنار دیوار ایستاده بودم و به ماشینها نگاه میکردم تا بگذرند. تا بگذرد و تمام شود. (مدتهاست فکر میکنم که کِی میتواند تمام شود.) فکر میکردم همین روزهاست که تابستان، آدمها را تمام کند. مثل بستنی آب شویم و روی زمین بریزیم؛ و تمام شویم. تا قبل از آنکه تکه ابری بیاید، و زمین خنک شود، و چند دقیقهای از تابستان پناه بگیرم، کنار دیوار ایستاده بودم و به ماشینها نگاه میکردم که میگذشتند؛ تا پیش از آنکه «عشق پناهی گردد» و «پروازی نه، گریزگاهی گردد.» (ما دیگر به پرواز فکر نمیکنیم. و من هم از این قاعده مستثنی نیستم.)
از روزهای بیپناهی میگویم و این یعنی از روزی به بعد، چیزی تغییر کرد. این یعنی میدانم که روزی اتفاقی افتاد؛ نه مثل ماهی که به آب عادت کرده؛ نه مثل من که به زندگی؛ نه مثل مردم که به این روزگار؛ نه مثل آنها که قرنهاست دلشان را به آسمان دیگران خوش کردهاند که ابرهای سفیدی دارد و خود، در محاصرهی تابستان هستند.
ما شهر خود را آلودهایم و در گرمای آن اسیر و پایبندیم. گرمی، از جنس اندوه است و به تو که فکر میکنم، همینقدر اسیر و پایبند و … بگذریم. به این فکر دلگرم هستم و شکوهای نیست. قبل از من هم شنیدهای که «جان جز خیال رویت، نقشی دگر نبندد» و این یعنی چنین خیالی، چنین گرمی، تا جانی هست ادامه دارد. الان هم لابد میشنوی. از من، شاعرتر هم هست. مثل اویی که قرنها قبل میگفت که «بگیرد دامنت گَردَم». او به کجا رسیده بود؟ نمیدانیم. ما از تاریخ هیچ نمیدانیم. قرنهاست که دلمان را به شعرهای دیگران خوش کردهایم و خود، در محاصرهی تابستان هستیم.
من برای بازگشت ابرها، حدسهایی دارم که شاید روزی به یقین برسد. ادعای بزرگی است؛ ولی نه برای کسی که تابستان و ابر را دیده است. نه برای آنکه دمی، شبی، لحظهای، زیر سایهی ابری نشسته است. نه برای کسی که گرمی را میشناسد. نه برای من که وقتی به تو فکر میکنم، دلم گرم است. نه برای من، که دلم گرم است، وقتی به تو فکر میکنم. نه برای من، که به تو فکر میکنم که دلم گرم است.
با وام از: احمد شاملو، سلمان ساوجی، حافظ
۱ دیدگاه » فروردین ۲۳ام, ۱۳۹۶
میگفت: «دستها چیزهای خیلی خوبیاند؛ به خصوص بعد از اینکه از عشقبازی برگشته باشند.» «ما» میدانستیم او چه میگوید. و زمانی که میگویم «ما»، چیزی بیش از یک ضمیر اول شخص جمع را در نظر دارم. من، به برههای از تاریخ معاصر اشاره میکنم که اهمیتی کمنظیر دارد؛ ولی صادق زیباکلام یا محمدعلی همایون کاتوزیان از وجودش بیخبرند. اینکه زیباکلام نام کتابش را «ما چگونه ما شدیم» گذاشته، هیچ ارتباطی به شناختش از این «ما»یی که من میگویم ندارد. او اگر میدانست این «ما» یعنی چه، نام دیگری برای کتابش برمیگزید؛ و شاید حتی به کار دیگری مشغول میشد. این، خاصیت عشق است؛ که وقتی از آن حرف میزنیم، خود را در مرکز جهان میبینیم. اصلاً همین است که عیارش را بالا برده؛ و کدام وهم است که اینقدر شایستهی ستایش باشد؟
از دستها میگفتم که «ما» را معنا میکردند. دستها، به اندازهی چشمها، دریچهی قلب بودند؛ چراکه در قلب چیزی بود. چراکه زنده بودیم. چراکه «برای زیست دو قلب لازم است. قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند.» دستها، دربارهی چیز بیشتر بودند. ما از «انسانی که به دستهای من نگاه کند. انسانی که به دستهایش نگاه کنم.» میگفتیم. و این حکایتِ غریبی نبود، که تو میگفتی دستهای تو را دوست دارم. چون در آنها چیزی دیده بودی که اکنون دیگر نیست. دستهای دریچهی قلباند و قلب میتواند روزی خالی شود.
فکر میکنم اشتباه کردم. این حکایت به تاریخ معاصر ربط ندارد و اصلاً بیشتر از تاریخی است که اجدادمان مکتوب کردهاند. دست دادن رسم چندهزار سالهی انسانهاست. دستها، احتمالاً بیش از چشمها، دریچهی قلب هستند. آن زمان وقتی به هم میرسیدیم، دست میدادیم تا بگوییم سلاحی نداریم. تا بگوییم که دستمان خالی است و برای دوستی آمدهایم. این حکایت کهنه شده است. ما به هم دست میدهیم؛ درحالی که قلبهامان در زره، زندانی است و آمادهی حملهایم. دستهای ما دیگر چیزی برای گفتن ندارند. و اینجا که میگویم «ما»، به هیچ چیز بیش از ضمیر اول شخص جمع اشاره ندارم. و دستها اینجا هیچ چیز به جز گوشت و پوست و استخوان نیستند. این، تقصیر من است. اما تو هیچ فکر کردی وقتی که نیستی، به که بگوییم: «ببین! سلاحی ندارم.» به که بگویم که برای دوستی آمدهام، که دستهایم را پس نزند؟ کدام انسان است که به دستهای انسان دیگری نگاه کند، و قلبش را ببیند، با وهمی که شایستهی ستایش است؟ کدام انسان است که به دستهای دیگری نگاه کند؛ «به خصوص بعد از اینکه از عشقبازی برگشته باشند»؟
با وام از ریچارد براتیگان و احمد شاملو
۱ دیدگاه » شهریور ۱۳ام, ۱۳۹۵
جلوی اولین، و گاهی وقتها تنها قفسهای که در کتابفروشیها به سراغش میروم، میایستم و نامها را نگاه میکنم. کتابها را ورق میزنم و به دنبال شعری آشنا میگردم. البته وقتی میگویم آشنا، منظورم شعری نیست که در تلگرام و اینستاگرام و هزار جای دیگر دیده باشم. نه، این کمترین تعبیری است که از آشنا میتوان داشت و البته در روزگاری که دیگر کلمه معنا ندارد، انتظار دیگری نمیشود داشت. آشنا آنقدر بزرگ است «که آشنا سخنِ آشنا نگه دارد.» آنقدر که دربارهی سلام میگفت: «سلامی چو بوی خوش آشنایی.» حالا این کجا و شعری در تلگرام بودن کجا. تو، که آشنا بودی، کجا و تمامِ بقیهی عالم کجا. شعر آشنایی که میگوید: «هیچ کاری در این دنیاندارم / جز دوست داشتن تو» کجا و بقیهی کتابفروشی کجا. جلوی قفسه که میایستم، چیزی به این بزرگی در نظرم است؛ که کتابفروش نمیداند و هرگز خیالش هم نمیکند.
در آن قفسه، به دنبال یک معنی میگردم. معنی چیزی فراتر از تعریف است. مثلاً معنی «گریه آبی به رخِ سوختگان باز آورد» را من خیلی خوب میدانم. تعریف عشق را همه میدانند، اما معنی «عشق رازیست/ اشک رازیست/ لبخند رازیست» را چطور؟ من میدانم. تو هم میدانی، اگر از یادت نرفته باشد؛ و خبر دارم که به یادت هست. تو چطور؟ خبرت هست که…؟
آن که در قفسهی شعر دنبال معنی و آشنا میگردد، البته کارش از نصیحت گذشته است. درست شبیه او که میگفت: «خلوتگزیده را به تماشا چه حاجت است؟» من شعرگُزیدهام. به شعر پناه آوردهام. در نوجوانی شبها با شعر میخوابیدم و اکنون با شعر روزگار میگذرانم. این روزها فکر میکنم که روزی با شعر خواهم رفت. راستی گفته بودم که روزی از این دیار خواهم رفت؟ اصلاً گفته بودم آنکه میگوید روزی میرود، رفته است؟ قطعاً شعر بهترین همسفرِ رفتن است. او بدون سوال میآید و هرگز نمیرود. شعر، «رفتن» نمیداند.
چرا به دنبال شعر نباشم؟ که من، کلمه بودم؛ عریان و تنها، و تو شعرم کردی. چرا به دنبال شعر نباشم؟ که من، از کنار دیوار میگذشتم و کاری به کار دنیا نداشتم؛ اما چشمان تو شاعرم کرد، که از تو بگویم. من بندهای هستم که به شعر پناه آورده است؛ و وای اگر شعر پناهش ندهد.
با وام از حافظ، سعدی، احمد شاملو و رسول یونان
بدون دیدگاه » مرداد ۱۹ام, ۱۳۹۵
میگفتیم به نامِ خدا. به نامِ خداوند بخشندهی مهربان. ما به «نام»، مومن بودیم؛ به برکتِ نام. ما خیال میکردیم نامِ خدا، میتواند چیزی را عوض کند؛ و دروغ چرا؟ گاهی هنوز همینگونه فکر میکنیم. من خیال میکردم که در بردنِ نامِ تو، رازیست؛ که «اشک، رازیست؛ عشق، رازیست؛ لبخند، رازیست»؛ و دروغ چرا؟ گاهی هنوز فکر میکنم که نامِ تو رازیست؛ که اگر نبود، این همه سال خیره به تماشایش نمیماندم.
ما، به نام، مومن بودیم. من در نام تو چیزی میدیدم که زندگی را آسان میکرد. من به نام، مومن بودم. مثل تو که «گفتی که از تو گفتن، یعنی نفس کشیدن». مثلِ شاعری که میگفت: «نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو / اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز». مثل من که میخواستم بگویم «مرا به نام کوچکم صدا بزن» و دیر شد. تو، شاعر و من، به نام مومن بودیم.
ما به نام، مومن بودیم؛ چراکه نام، معنی داشت. کلام، معنی داشت. «عزیز»، «جان»، معنی داشت. نه مثل شهرداری که اسمت را روی هر کوچهای میگذارد. نه مثل مردمی که نام تو را روی دخترانشان میگذارند. نه مثل هرکه تو را به نام کوچکت صدا میزند. نه مثل هرکه به نامت مومن نیست.
من به نام، مومن بودم؛ و از تو چه پنهان، هنوز ایمانم به کلی از دست نرفته است. مثل زائری در خراسان، یا پروانهای در دشت گل، یا عابری زیر درخت چنار در پاییز، یا مسافری در ایستگاه قطار، هرجا که نام تو باشد، تصویری شبیه شعر میآید و من خیره میمانم. درست همانطور که هشت سالِ قبل، نامت را روی شیشهی آن عطرفروشی در مشهد، تماشا کردم. مثل الان که هر بار اسمت را روی کوچهای در حوالی خیابان شریعتی میبینم، به شش سال قبل میروم. شبیه سالهایی دور، که دیدن اسمت روی صفحهی گوشی، حسی شبیه زیارت و پروانگی و عبور و سفر داشت. و مگر ایمان چیزی جز این است؟
با وام از: احمد شاملو، ایرج جنتی عطایی، حافظ، عمران صلاحی
بدون دیدگاه » تیر ۲۲ام, ۱۳۹۵
این یک وعده است، یک قرار، یک قرار یکطرفه. قرارهای یکطرفه هم معنا دارند، وقتی آنکه قول میدهد من باشم، و قرار دربارهی «تو» باشد. راستی اصلاً چیزی وجود دارد که دربارهی تو نباشد؟ چند سال است که همه چیز را دربرگرفتهای؟ چیزی هست که به تو و چشمهای قهوهای غمگینات مربوط نباشد، به خصوص بعد از آن غروب ترمینال که من را بدهکارتر کردی؟
از قرار میگفتم. این یک قرار است که وقتی همین روزها ببینمات (سالهاست که میدانم همین روزها قرار است ببینمات) به آن عمل خواهم کرد. خوشخیالی؟ نه. این ربطی به خوشخیالی ندارد. اصلاً منتظر اتفاقی نیستم که خیالِ خوشی در سرم باشد. (سالهاست؛ و این خود حکایت دیگری است که احتمالاً از آن باخبری) قرار وقتی قرار است که بدون انتظار هر اتفاق خوبی هم به آن وفا کنی. و البته «وفا» برای هیچ کسی نیاز به توضیح ندارد؛ حتی برای تو. به خصوص برای تو.
از قرار میگفتم. قرار است از تو چند سوال بپرسم. این سوالها را لیست کردهام و هرازگاهی به آنها پاسخ میدهم. مثلاً دربارهی تماس آن شب. خب، کاری داشتی و این اصلاً عجیب نیست. اما چرا این قدر عادی صحبت کردی، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است؟ و اصلاً، من چرا گوشی را برداشتم و آن قدر عادی پاسخت را دادم؟ جواب این دومی را هر دو میدانیم. چون من بودم؛ و من همیشه جواب میدهم. اما، داستان تو چه بود؟
قرار نیست به این سوال پاسخ بدهی. تقریباً مطمئنم که بقیهی سوالهایم نیز بیجواب خواهند ماند. ولی من حتماً سوالهایم را خواهم پرسید. آن قدر با «وفا» آشنایی که سوالها را بشنوی؛ و همین کافی است. من سالهاست که به دنبال جواب گشتن را کنار گذاشتهام و بزرگ شدهام. این را قبلاً هم شنیده بودم که نباید دنبال جوابی برای «فهمیدن» گشت، ولی الان باور میکنم:
«نمیدانم باغ بزرگ انستیتو پاستور تهران را دیدهاید یا نه. درختان سپیدار بلند و بسیار زیبایی دارد. دوستی داشتم که آنجا کار میکرد. این دوست با زنی شوهردار رابطه داشت. هر وقت که زن میآمد، بچهاش را هم میآورد. دوستم تفنگی بادی داشت. زن را به دفترش هدایت میکرد، بعد تفنگ را از پشت یکی از قفسهها برمیداشت، دست بچه را میگرفت و میگفت: این کلاغها را میبینی؟ همهاش مال توست! تا دلت میخواهد شکارشان کن. تفنگ را به بچه میداد و میآمد به دفترش، سراغ زن. این دوست همیشه به من میگفت: اگر آن کلاغها فهمیدند برای چه کشته میشوند، تو هم میفهمی!»۱
از تو دربارهی صبح بهار ۸۹، و پیامکهای کلیشهای و زیبایِ تو هم خواهم پرسید. صبحی که بیدار شدیم، و من پلههای چهار طبقهی خانه را پایین آمدم، و به کوچه رسیدم، و ابر میبارید، و کوچه خلوت بود، و عشق ممکن بود، و غم فراوان بود. تمام مسیر را تا تهران به چه فکر کردم و بر من چه گذشت؟ یادم نیست؛ ولی قطعاً چیز خوبی نبوده؛ از حالِ امروز خودم میدانم. راستی، حالِ تو چطور است؟ خوبی؟ میدانی که چقدر دوست دارم که حالت خوب باشد؟
همین روزها قرار است ببینمات و نگرانام که این همه وعده و سوال را فراموش کنم. که سلام کنم و جواب بدهی و بگذری. اما اگر این طور نشد و به خیر نگذشتی، به تو میگویم که دو سالی است آشتی کردهایم و زیاد میبینماش. میبینی چه ساده میشود همه چیز را پشت سر گذاشت؟ قبلتر شاید سالی یک یا دو بار؛ ولی الان شاید هفتهای نباشد که بگذرد و نبینماش. به نوعی، گریه دوباره مهمان شده است. آشتی کردهایم. همه چیز را پشت سر گذاشتهام. گمان میکردم که دیگر نخواهم گریست و این گمان هم اشتباه بود.
۱- چاه بابل، رضا قاسمی
بدون دیدگاه » تیر ۱ام, ۱۳۹۵
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و در حالی که تقویم اردیبهشت را نشان میداد، فهمیدم دوباره از راه رسیده است. شبیه هر سال که در بدترین زمان میآید، شبیه هر سال که وقتی میآید، بدترین زمان است؛ آمده بود. «تابستان»، یک فصل از سال، یا حتی دورهای با آبوهوایی گرم و بد نیست که در اردیبهشت هم امکان آمدنش باشد. تابستان، پدیدهای است که بدیها را در خود تلانبار کرده. از تابستان که میگویم، منظورم تجسم تمام بدیها در یک فصل است. گرما، بیحوصلگی، خاطره، اندوه، مگس و خداحافظی. از تابستان که میگویم، از اندوهی کسالتبار حرف میزنم.
تابستان، فقط خاطرهی ۳۱ شهریور و دلهرهی مدرسه، یا روز اعزام به خدمت، یا رمضانِ سخت طاقتفرسا، یا تمدید هرسالهی قرارداد اجارهی این خانه، نیست. تابستان، دقیقاً همان روزی است که در آن فیلمِ کمتردیدهشده، سرباز در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با دختر حرف میزد. حالِ دختر، خوب نبود و البته حالِ پسر هم تعریفی نداشت. جایی از فیلم، آن دو سوار اتومبیلی شدند و رفتند. در تمامی مسیرِ خداحافظی، روی کاغذ چیزهایی را نوشتند و به هم نشان دادند. (به دلیلی که بعداً خواهم گفت) بعد از پیاده شدن دختر، تابستان به اوج خود رسید و فیلم به پایان رسید. از تابستان که میگویم، در واقع اشارهای به این فیلم کوتاه دارم که بازیگر نقش اصلی آن یک سرباز جوان بود. فیلمی که اکران نشده و حتی هرگز اطلاعی از آن نبوده و این نوشته، اولین خبر از ساخته شدن آن است؛ فیلمی دربارهی فاصله.
از تابستان که میگویم، منظورم فقط «فاصله» نیست. اصولاً درک مسالهی تابستان به فهمِ فاصله ربطی ندارد. البته این هم بخش مهمی از داستان را تشکیل میدهد که تابستان، فاصلهی دو خوبی است؛ یعنی بهار و پاییز؛ البته اگر بتوان بهار را خوب دانست. از تابستان که میگویم، به فاصله هم اشاره دارم؛ و همانطور که در آن فیلم کوتاه آمده، به عشق هم، که صدای فاصلههاست؛ صدای فاصلههایی که بنابر قولِ معروف، غرق ابهامند. اما آیا تابستان بد است، چون فاصله بد است؟ نه. «نه، وصل ممکن نیست. همیشه فاصلهای هست.»
از تابستان که میگویم، به چند تجربه شخصی اشاره دارم. اما مطمئن هستم روزی میرسد که عده بیشتری روی واقعی تابستان را میبینند و آرزوی عبور از آن را میکنند. این را روزگاری بشارت داده بودند:
«عاشقان جهان
در نیمه تابستان
عاشق شدهاند
منظومههای عشق
در نیمه تابستان
سروده شدهاند
انقلابهای آزادی
در نیمه تابستان
برپا شدهاند
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستان
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نقره
و پنبهی برف
سر بگذارم.»۱
عادت تابستان تعبیر دقیقی است. از تابستان که میگویم، از این این عادت کسالتبار میگویم؛ که بر خلاف گفتهی شاعر، عادت به انبوهی از غم و بیحوصلگی است؛ نه عشق و انقلاب. این را کسی به خوبی میداند که نوجوانیاش را در گرمای جنوب گذرانده و پیش از درکِ معنیِ فاصله، همیشه از طبیعت تابستان فرار کرده و به خنکایِ خانه پناه برده باشد. او میداند که تابستان، فصلِ فرار است. از تابستان که میگویم، از این فرار حرف میزنم.
از فرار گفتم. راستی، گفته بودم که روزی خواهم رفت؟ اصلاً گفته بودم آنکه میگوید روزی میرود، رفته است؟۲ که تابستان را با خیالِ پاییز، تحمل میکنم. که اگر جای خوبی باشد، و اگر روز خوبی بیاید، و اگر آسمان همه جا همین رنگ نباشد، همیشه پاییز و زمستان خواهد بود. از تابستان که میگویم، رویای پاییز را در سر دارم.
با وام از سهراب سپهری، نزار قبانی۱ و خودم۲
بدون دیدگاه » خرداد ۱۲ام, ۱۳۹۵
مثل غریبی كه در سرزمینی دور، خوابِ وطن را میبیند؛ تو را در خواب دیدم. تو، دیاری. كه وقتی حافظ میگفت «به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار / كه از جهان ره و رسم سفر براندازم»، دیار را جایی میدانست كه یار آنجاست؛ كه اگر یار، جایی نباشد، آنجا دیار نیست؛ كه دیار یعنی جایی كه یار آنجاست؛ كه اصلاً یار، دیار است.
تو، دیاری. كه بودنات حس اعتماد را بازمیگرداند، مثل عبور از كوچهی کودکی. که آمدنت، امید دارد؛ مثل اردیبهشت، که عشقِ آن پاییزی نیست. مثل آن اردیبهشتی که با تو از دوست داشتن گفتم؛ و چشمهات خندیدند. مثل اردیبهشت که وقتی میآید، انگار عشقها پایانی ندارند. مثل آن اردیبهشت؛ و تماشای نامت روی پلاکِ کوچهای در شهر؛ شیرین و بیمعنا و پرحسرت و غمافزا.
تو، دیاری. دیار، یعنی شهر. نه این شهر، که گوشههای بیخاطرهاش هر روز آب میروند. نه این شهر، که بیتو مرا حبس میشود. نه این شهر، که شهر قصههای مادربزرگ نیست. نه این شهر، که هیچ کس در آن شبیه تو پیدا نمیشود؛ و همه در آن شبیه تواند. نه، این شهر نه.
تو، دیاری؛ و برای آنکه غریب است، دیارها مثل هماند. و هر دیاری، شبیه به توست. که اگر زیباست، که اگر تماشایش زنگِ زمان را میزداید، که اگر زیستن بی آن محنتبار است؛ هیچ گوشهای از آن به من تعلق ندارد. (روزی از این حکایت خواهم گفت.) غریب یعنی بیدیار؛ و غریب آنی است که ماندن و رفتناش فرقی ندارد.
از رفتن گفتم. راستی، گفته بودم که روزی خواهم رفت؟ اصلاً گفته بودم آنکه میگوید روزی میرود، رفته است؟ تو، دیاری. که از تو رفتهام؛ و خاطره و غمت با من است و از آن گریزی نیست. به قول آن ترانهی معروف، که گر گریزم، کجا گریزم؟/ و گر بمانم، کجا بمانم؟
تو دیاری. دیار یعنی شهر.
«این شهر
شهر قصههای مادربزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیدهام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمیکند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که میگریزد
از گم شدن نمیترسد»۱
با وام از رسول یونان۱، حافظ، مولوی و نادر نادرپور
بدون دیدگاه » اردیبهشت ۲۹ام, ۱۳۹۵
پس از نخستین شکستن، تنها انتظار پایان دنیا باقی میماند. اصلاً عشق این وهم را میپروراند که در مرکز جهانی؛ که اگر به وصل نرساند، اولیست که به قتل برهاند؛ که در آب مرده بهتر، که در آرزوی آبی. اصلاً مردی هست که در بازی آن نرگس جادو، تاب آورد؛ یا هشیاری که در مقابل آن مست؛ یا مجنونی که در برابر پرتوی از منزل لیلی؛ یا دلی که در مقابل آتش غم؛ یا حافظی که از بیمهری یار دیرینه. تلخیِ شکستن اما، در مقابل تلخیِ تداوم زندگی پس از آن، اندک مینماید؛ در مقابل اینکه برخلاف انتظارِ خامِ پیشین، تجربهی عشق، یکتا نیست؛ و الغریق، یتشبت بکل حشیش.
دومین شکستن، اصلِ داستان را شوخی جلوه میدهد و آن تقدس وهمانگیز و زیبا را برای همیشه میزداید. درسهای تجربهی تلخ، مقدس میشوند و لباس کلیشه میپوشند تا بپذیری اصلِ داستان خنجری است (و نه حتی شمشیری؟) برای درافتادن با دشواریِ وظیفهی زیستن (که انسان دشواریِ وظیفه است) تا عشق پناهی گردد؛ پروازی نه، گریزگاهی گردد؛ و خنکای مرهمی، بر شعلهی زخمی؛ نه شور شعله، بر سرمای درون. و این پذیرفتن، چقدر دشوار است و هرچه دیرتر باشد، دشوارتر. اگر روزگاری، عشق، اوج بود؛ اکنون دیگر نرسیدن به قله مساله نیست؛ اصلاً «کدام قله، کدام اوج؟»
همزمان که فروغ جوانی رنگ میبازد، تجربهی شکستن، دشوارتر میشود. چه بسا کار به دوراهی انتخاب میان دوباره و چندباره شکستن، و تن دادن به روزمرگی بی پایانی از تجربه ی مصلحت اندیشی بدهد؛ در حصار کلیشهها، که زمانی دور می نمودند؛ و زیر آوار شکستن، که سنگین است؛ و در کشاکش اندوه از دست رفتن آن وهمِ زیبایِ شاعرانه که عمری است به جای گِلِه، غمگِنانه میپرسد: تو از این شکستن، خبر داری یا نه؟
با وام از حافظ، سعدی، شاملو، فروغ و داریوش
بدون دیدگاه » فروردین ۱۶ام, ۱۳۹۵
یک تفریح نسبتاً جدید پیدا کردهام که هنوز فرصت و توجه کافی نداشتهام تا وقت زیادی را صرف آن کنم: نگاه کردن به طبقهی دوم ساختمانها. معمولاً همهی داستان در طبقه اول میگذرد: سردرهای رنگی، نماهای گران، چراغها و نورها، خانوادههای خریدار، دخترهای زیبا و در کل هر آنچه که میتواند جایی را مهم جلوه دهد. اما طبقهی دوم؟ حتی در میانه و بالای شهر هم میتوان ساختمانهای زیادی را پیدا کرد که طبقهی دومشان رونقی ندارد. متروکه است؛ با شیشههای شکسته، پنجرههای بزرگ چوبی و درهایی که شاید سالهاست عبور کسی را به خود ندیدهاند. وقتی در تاکسی مینشینم و به مغازهها نگاه میکنم، اغلب حتی برای تفریح هم نگاهم به طبقهی دوم نمیافتد. (اگر چه وقتی حواسم به آنهاست، میفهمم چه تفریح خوبی است) هیچ صاحبخانهای، حتی موقع فروش هم به سراغ مزیتهای طبقهی دوم ساختمانش نمیرود؛ که چه جای خوبی است برای نشستن روی تراس و عابران را دید زدن و سیگار کشیدن. چه جای خوبی است برای فکر کردن به روزگار رفته. به آدمهایی که نیستند و جایشان هست؛ هنوز جایی دارند. انگار هزار کاکلی شاد در طبقهی اول میخوانند و حتی یک قناری خاموش هم در گلوی طبقهی دوم زندگی نمیکند. و چیزی غمینتر از این حتی. و ای کاش کسی به طبقهی دوم هم نگاهی میانداخت؛ حتی برای تفریح. و ای کاش عشق را زبان سخن بود. و عشق را ای کاش زبان سخن بود.
باوجود همهی بختبرگشتگی طبقهی دوم، چه کسی میداند این طبقهی متروکهی بیمشتری چه حکایتها را که زندگی نکرده است؟ اگر طبقهی اول همیشه پر از مشتری بوده و خریدار داشته، در نهایت به خاطر همین سودمندی اقتصادی (که اقتصاد حرفِ آخر را میزند و کاش اینطور نبود، «که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی»)، به کاربریِ مغازه و بازار رسیده است؛ که به قول آن ترانهی معروف: «اگر سکه دو رو داره، اسیرِ دستِ بازاره»؛ که حافظ هم میگفت: «تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود؟ / بندهی من شو و برخور ز همه سیمتنان». در عوض طبقهی دوم بیشتر جایی برای زندگی بوده است، خلوتی برای خانه. آنکه در طبقهی دوم ساکن بوده، احتمالاً بیشتر تبدیل آنجا را به خانه درنظر داشته است. آنکه میگوید دوستت دارم، دلِ اندهگینِ شبی است که مهتابش را میجوید. ای کاش عشق را زبانِ سخن بود.
داستان حتی از این هم مبتذلانهتر ساده است. هیچ کس حتی علاقه ندارد بشنود که شیشههای طبقهی دوم چرا شکسته است. انگار قلبی شکسته که نه عابران، و نه آن عابر سنگبهدست، که صاحبش نیز خبری از آن نمیگیرد. و مگر جز این است که هر عشقی میمیرد و خاموشی میگیرد، در حقیقت جزئی از وجود است که میمیرد و پشت لبخندها و لباسها و نورها مخفی میشود و کسی هم به سراغش نمیآید؟
بدون دیدگاه » اسفند ۱۳ام, ۱۳۹۴
میگویند از جمله خوبیهای پیری این است که به تدریج حادث میشود. در یک حالت حدی، اگر فرض کنیم ظرف پنج روز و هر روز بیست درصد از موهای ما سپید شدهاند، به مراتب بیشتر ناراحت خواهیم شد نسبت به پنج هفته یا پنجاه سال. همانطور که در اقتصاد ناهار مجانی نداریم، و اقتصاد علم زندگی است، در زندگی هم ناهار مجانی در کار نیست و از جمله هزینههای آن تدریجی بودن، عدم درک گذر عمر است. این را وقتی فهمیدم که در خدمت سربازی برای چندصدمتر دویدن نفسم بند میآمد و تا چند سال قبلش، ساعتها روی آسفالت با توپ میدویدم. این را وقتی متوجه میشوم که میبینم برخی کارهای چند سال قبل چقدر خندهدار هستند و بار حسرت برخی لحظههای گذشته چقدر روی دوشم سنگینی میکند.
احتمالاً در لحظه مرگ، تنهاترین خواهیم بود. برای برخی از ما که نمیتوانند با فریب عشق (که عشق خوب است، به خاطر همین فریبش و چه خوب است) تنهایی را فراموش کنند، سوال این خواهد بود که در این زندگی چه کردهام. این سوال البته از جوانی شروع میشود و در لحظه مرگ، زمان اوج ناتوانی از تغییر، به حداکثر میرسد. پاسخی درخور به این سوال، برای برخی از ما، حیاتیترین چیز است. یک راه برای فهمیدن پاسخ صحیح به این سوال، نگاهی به زندگی دیگران است. درسی که من از نارضایتی عمومی دیگران میگیرم، این است که آنها احتمالاً چند کار بزرگ و اشتباه را انجام دادهاند در کنار کارهای درست فراوان. اما آن کارهای اشتباه کدامند؟ از کجا معلوم که اشتباه و درست را جابهجا درنیابیم؟ در پاسخ به سوال نهایی زندگی، این تنها به یک مقدمه میماند؛ اگرچه بسیار مهم است.
از خوبیهای مفاهیم مدیریت این است که مدلهای خوبی برای پاسخ به این سوالات در اختیار فرد قرار میدهد. اما هرچه دانش بیشتر، سوال بیشتر. و سوال اصلی پابرجاست.
بدون دیدگاه » دی ۲۲ام, ۱۳۹۴
مطالب قبلی