از این شکستن
پس از نخستین شکستن، تنها انتظار پایان دنیا باقی میماند. اصلاً عشق این وهم را میپروراند که در مرکز جهانی؛ که اگر به وصل نرساند، اولیست که به قتل برهاند؛ که در آب مرده بهتر، که در آرزوی آبی. اصلاً مردی هست که در بازی آن نرگس جادو، تاب آورد؛ یا هشیاری که در مقابل آن مست؛ یا مجنونی که در برابر پرتوی از منزل لیلی؛ یا دلی که در مقابل آتش غم؛ یا حافظی که از بیمهری یار دیرینه. تلخیِ شکستن اما، در مقابل تلخیِ تداوم زندگی پس از آن، اندک مینماید؛ در مقابل اینکه برخلاف انتظارِ خامِ پیشین، تجربهی عشق، یکتا نیست؛ و الغریق، یتشبت بکل حشیش.
دومین شکستن، اصلِ داستان را شوخی جلوه میدهد و آن تقدس وهمانگیز و زیبا را برای همیشه میزداید. درسهای تجربهی تلخ، مقدس میشوند و لباس کلیشه میپوشند تا بپذیری اصلِ داستان خنجری است (و نه حتی شمشیری؟) برای درافتادن با دشواریِ وظیفهی زیستن (که انسان دشواریِ وظیفه است) تا عشق پناهی گردد؛ پروازی نه، گریزگاهی گردد؛ و خنکای مرهمی، بر شعلهی زخمی؛ نه شور شعله، بر سرمای درون. و این پذیرفتن، چقدر دشوار است و هرچه دیرتر باشد، دشوارتر. اگر روزگاری، عشق، اوج بود؛ اکنون دیگر نرسیدن به قله مساله نیست؛ اصلاً «کدام قله، کدام اوج؟»
همزمان که فروغ جوانی رنگ میبازد، تجربهی شکستن، دشوارتر میشود. چه بسا کار به دوراهی انتخاب میان دوباره و چندباره شکستن، و تن دادن به روزمرگی بی پایانی از تجربه ی مصلحت اندیشی بدهد؛ در حصار کلیشهها، که زمانی دور می نمودند؛ و زیر آوار شکستن، که سنگین است؛ و در کشاکش اندوه از دست رفتن آن وهمِ زیبایِ شاعرانه که عمری است به جای گِلِه، غمگِنانه میپرسد: تو از این شکستن، خبر داری یا نه؟
با وام از حافظ، سعدی، شاملو، فروغ و داریوش
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.