وعده

این یک وعده است، یک قرار، یک قرار یک‌طرفه. قرارهای یک‌طرفه هم معنا دارند، وقتی آن‌که قول می‌دهد من باشم، و قرار درباره‌ی «تو» باشد. راستی اصلاً چیزی وجود دارد که درباره‌ی تو نباشد؟ چند سال است که همه چیز را دربرگرفته‌ای؟ چیزی هست که به تو و چشم‌های قهوه‌ای غمگین‌ات مربوط نباشد، به خصوص بعد از آن غروب ترمینال که من را بدهکارتر کردی؟

از قرار می‌گفتم. این یک قرار است که وقتی همین روزها ببینم‌ات (سال‌هاست که می‌دانم همین روزها قرار است ببینم‌ات) به آن عمل خواهم کرد. خوش‌خیالی؟ نه. این ربطی به خوش‌خیالی ندارد. اصلاً منتظر اتفاقی نیستم که خیالِ خوشی در سرم باشد. (سال‌هاست؛ و این خود حکایت دیگری است که احتمالاً از آن باخبری) قرار وقتی قرار است که بدون انتظار هر اتفاق خوبی هم به آن وفا کنی. و البته «وفا» برای هیچ کسی نیاز به توضیح ندارد؛ حتی برای تو. به خصوص برای تو.

از قرار می‌گفتم. قرار است از تو چند سوال بپرسم. این سوال‌ها را لیست کرده‌ام و هرازگاهی به آنها پاسخ می‌دهم. مثلاً درباره‌ی تماس آن شب. خب، کاری داشتی و این اصلاً عجیب نیست. اما چرا این قدر عادی صحبت کردی، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است؟ و اصلاً، من چرا گوشی را برداشتم و آن قدر عادی پاسخت را دادم؟ جواب این دومی را هر دو می‌دانیم. چون من بودم؛ و من همیشه جواب می‌دهم. اما، داستان تو چه بود؟

قرار نیست به این سوال پاسخ بدهی. تقریباً مطمئنم که بقیه‌ی سوال‌هایم نیز بی‌جواب خواهند ماند. ولی من حتماً سوال‌هایم را خواهم پرسید. آن قدر با «وفا» آشنایی که سوال‌ها را بشنوی؛ و همین کافی است. من سال‌هاست که به دنبال جواب گشتن را کنار گذاشته‌ام و بزرگ شده‌ام. این را قبلاً هم شنیده بودم که نباید دنبال جوابی برای «فهمیدن» گشت، ولی الان باور می‌کنم:

«نمی‌دانم باغ بزرگ انستیتو پاستور تهران را دیده‌اید یا نه. درختان سپیدار بلند و بسیار زیبایی دارد. دوستی داشتم که آنجا کار می‌کرد. این دوست با زنی شوهردار رابطه داشت. هر وقت که زن می‌آمد، بچه‌اش را هم می‌آورد. دوستم تفنگی بادی داشت. زن را به دفترش هدایت می‌کرد، بعد تفنگ را از پشت یکی از قفسه‌ها برمی‌داشت، دست بچه را می‌گرفت و می‌گفت: این کلاغ‌ها را می‌بینی؟ همه‌اش مال توست! تا دلت می‌خواهد شکارشان کن. تفنگ را به بچه می‌داد و می‌آمد به دفترش، سراغ زن. این دوست همیشه به من می‌گفت: اگر آن کلاغ‌ها فهمیدند برای چه کشته می‌شوند، تو هم می‌فهمی!»۱

از تو درباره‌ی صبح بهار ۸۹، و پیامک‌های کلیشه‌ای و زیبایِ تو هم خواهم پرسید. صبحی که بیدار شدیم، و من پله‌های چهار طبقه‌‌ی خانه را پایین آمدم، و به کوچه رسیدم، و ابر می‌بارید، و کوچه خلوت بود، و عشق ممکن بود، و غم فراوان بود. تمام مسیر را تا تهران به چه فکر کردم و بر من چه گذشت؟ یادم نیست؛ ولی قطعاً چیز خوبی نبوده؛ از حالِ امروز خودم می‌دانم. راستی، حالِ تو چطور است؟ خوبی؟ می‌دانی که چقدر دوست دارم که حالت خوب باشد؟

همین روزها قرار است ببینم‌ات و نگران‌ام که این همه وعده و سوال را فراموش کنم. که سلام کنم و جواب بدهی و بگذری. اما اگر این طور نشد و به خیر نگذشتی، به تو می‌گویم که دو سالی است آشتی کرده‌ایم و زیاد می‌بینم‌اش. می‌بینی چه ساده می‌شود همه چیز را پشت سر گذاشت؟ قبل‌تر شاید سالی یک یا دو بار؛ ولی الان شاید هفته‌ای نباشد که بگذرد و نبینم‌اش. به نوعی، گریه دوباره مهمان شده است. آشتی کرده‌ایم. همه چیز را پشت سر گذاشته‌ام. گمان می‌کردم که دیگر نخواهم گریست و این گمان هم اشتباه بود.

۱- چاه بابل، رضا قاسمی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *