از تابستان که میگویم
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و در حالی که تقویم اردیبهشت را نشان میداد، فهمیدم دوباره از راه رسیده است. شبیه هر سال که در بدترین زمان میآید، شبیه هر سال که وقتی میآید، بدترین زمان است؛ آمده بود. «تابستان»، یک فصل از سال، یا حتی دورهای با آبوهوایی گرم و بد نیست که در اردیبهشت هم امکان آمدنش باشد. تابستان، پدیدهای است که بدیها را در خود تلانبار کرده. از تابستان که میگویم، منظورم تجسم تمام بدیها در یک فصل است. گرما، بیحوصلگی، خاطره، اندوه، مگس و خداحافظی. از تابستان که میگویم، از اندوهی کسالتبار حرف میزنم.
تابستان، فقط خاطرهی ۳۱ شهریور و دلهرهی مدرسه، یا روز اعزام به خدمت، یا رمضانِ سخت طاقتفرسا، یا تمدید هرسالهی قرارداد اجارهی این خانه، نیست. تابستان، دقیقاً همان روزی است که در آن فیلمِ کمتردیدهشده، سرباز در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با دختر حرف میزد. حالِ دختر، خوب نبود و البته حالِ پسر هم تعریفی نداشت. جایی از فیلم، آن دو سوار اتومبیلی شدند و رفتند. در تمامی مسیرِ خداحافظی، روی کاغذ چیزهایی را نوشتند و به هم نشان دادند. (به دلیلی که بعداً خواهم گفت) بعد از پیاده شدن دختر، تابستان به اوج خود رسید و فیلم به پایان رسید. از تابستان که میگویم، در واقع اشارهای به این فیلم کوتاه دارم که بازیگر نقش اصلی آن یک سرباز جوان بود. فیلمی که اکران نشده و حتی هرگز اطلاعی از آن نبوده و این نوشته، اولین خبر از ساخته شدن آن است؛ فیلمی دربارهی فاصله.
از تابستان که میگویم، منظورم فقط «فاصله» نیست. اصولاً درک مسالهی تابستان به فهمِ فاصله ربطی ندارد. البته این هم بخش مهمی از داستان را تشکیل میدهد که تابستان، فاصلهی دو خوبی است؛ یعنی بهار و پاییز؛ البته اگر بتوان بهار را خوب دانست. از تابستان که میگویم، به فاصله هم اشاره دارم؛ و همانطور که در آن فیلم کوتاه آمده، به عشق هم، که صدای فاصلههاست؛ صدای فاصلههایی که بنابر قولِ معروف، غرق ابهامند. اما آیا تابستان بد است، چون فاصله بد است؟ نه. «نه، وصل ممکن نیست. همیشه فاصلهای هست.»
از تابستان که میگویم، به چند تجربه شخصی اشاره دارم. اما مطمئن هستم روزی میرسد که عده بیشتری روی واقعی تابستان را میبینند و آرزوی عبور از آن را میکنند. این را روزگاری بشارت داده بودند:
«عاشقان جهان
در نیمه تابستان
عاشق شدهاند
منظومههای عشق
در نیمه تابستان
سروده شدهاند
انقلابهای آزادی
در نیمه تابستان
برپا شدهاند
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستان
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نقره
و پنبهی برف
سر بگذارم.»۱
عادت تابستان تعبیر دقیقی است. از تابستان که میگویم، از این این عادت کسالتبار میگویم؛ که بر خلاف گفتهی شاعر، عادت به انبوهی از غم و بیحوصلگی است؛ نه عشق و انقلاب. این را کسی به خوبی میداند که نوجوانیاش را در گرمای جنوب گذرانده و پیش از درکِ معنیِ فاصله، همیشه از طبیعت تابستان فرار کرده و به خنکایِ خانه پناه برده باشد. او میداند که تابستان، فصلِ فرار است. از تابستان که میگویم، از این فرار حرف میزنم.
از فرار گفتم. راستی، گفته بودم که روزی خواهم رفت؟ اصلاً گفته بودم آنکه میگوید روزی میرود، رفته است؟۲ که تابستان را با خیالِ پاییز، تحمل میکنم. که اگر جای خوبی باشد، و اگر روز خوبی بیاید، و اگر آسمان همه جا همین رنگ نباشد، همیشه پاییز و زمستان خواهد بود. از تابستان که میگویم، رویای پاییز را در سر دارم.
با وام از سهراب سپهری، نزار قبانی۱ و خودم۲
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.