تو، دياری

مثل غریبی كه در سرزمینی دور، خوابِ وطن را می‌بیند؛ تو را در خواب دیدم. تو، دیاری. كه وقتی حافظ می‌گفت «به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار / كه از جهان ره و رسم سفر براندازم»، دیار را جایی می‌دانست كه یار آنجاست؛ كه اگر یار، جایی نباشد، آنجا دیار نیست؛ كه دیار یعنی جایی كه یار آنجاست؛ كه اصلاً یار، دیار است.

تو، دیاری. كه بود‌ن‌ات حس اعتماد را بازمی‌گرداند، مثل عبور از كوچه‌ی کودکی. که آمدنت، امید دارد؛ مثل اردیبهشت، که عشقِ آن پاییزی نیست. مثل آن اردی‌بهشتی که با تو از دوست داشتن گفتم؛ و چشم‌هات خندیدند. مثل اردی‌بهشت که وقتی می‌آید، انگار عشق‌ها پایانی ندارند. مثل آن اردیبهشت؛ و تماشای نامت روی پلاکِ کوچه‌ای در شهر؛ شیرین و بی‌معنا و پرحسرت و غم‌افزا.

 تو، دیاری. دیار، یعنی شهر. نه این شهر، که گوشه‌های بی‌خاطره‌اش هر روز آب می‌روند. نه این شهر، که بی‌تو مرا حبس می‌شود. نه این شهر، که شهر قصه‌های مادربزرگ نیست. نه این شهر، که هیچ کس در آن شبیه تو پیدا نمی‌شود؛ و همه در آن شبیه تواند. نه، این شهر نه.

تو، دیاری؛ و برای آنکه غریب است، دیارها مثل هم‌اند. و هر دیاری، شبیه به توست. که اگر زیباست، که اگر تماشایش زنگِ زمان را می‌زداید، که اگر زیستن بی آن محنت‌بار است؛ هیچ گوشه‌ای از آن به من تعلق ندارد. (روزی از این حکایت خواهم گفت.) غریب یعنی بی‌دیار؛ و غریب آنی است که ماندن و رفتن‌اش فرقی ندارد.

از رفتن گفتم. راستی، گفته بودم که روزی خواهم رفت؟ اصلاً گفته بودم آنکه می‌گوید روزی می‌رود، رفته است؟ تو، دیاری. که از تو رفته‌ام؛ و خاطره و غمت با من است و از آن گریزی نیست. به قول آن ترانه‌ی معروف، که گر گریزم، کجا گریزم؟/ و گر بمانم، کجا بمانم؟

تو دیاری. دیار یعنی شهر.

«این شهر

شهر قصه‌های مادربزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده‌ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی‌کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می‌گریزد

از گم شدن نمی‌ترسد»۱

با وام از رسول یونان۱، حافظ، مولوی و نادر نادرپور

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *