به نام تو
میگفتیم به نامِ خدا. به نامِ خداوند بخشندهی مهربان. ما به «نام»، مومن بودیم؛ به برکتِ نام. ما خیال میکردیم نامِ خدا، میتواند چیزی را عوض کند؛ و دروغ چرا؟ گاهی هنوز همینگونه فکر میکنیم. من خیال میکردم که در بردنِ نامِ تو، رازیست؛ که «اشک، رازیست؛ عشق، رازیست؛ لبخند، رازیست»؛ و دروغ چرا؟ گاهی هنوز فکر میکنم که نامِ تو رازیست؛ که اگر نبود، این همه سال خیره به تماشایش نمیماندم.
ما، به نام، مومن بودیم. من در نام تو چیزی میدیدم که زندگی را آسان میکرد. من به نام، مومن بودم. مثل تو که «گفتی که از تو گفتن، یعنی نفس کشیدن». مثلِ شاعری که میگفت: «نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو / اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز». مثل من که میخواستم بگویم «مرا به نام کوچکم صدا بزن» و دیر شد. تو، شاعر و من، به نام مومن بودیم.
ما به نام، مومن بودیم؛ چراکه نام، معنی داشت. کلام، معنی داشت. «عزیز»، «جان»، معنی داشت. نه مثل شهرداری که اسمت را روی هر کوچهای میگذارد. نه مثل مردمی که نام تو را روی دخترانشان میگذارند. نه مثل هرکه تو را به نام کوچکت صدا میزند. نه مثل هرکه به نامت مومن نیست.
من به نام، مومن بودم؛ و از تو چه پنهان، هنوز ایمانم به کلی از دست نرفته است. مثل زائری در خراسان، یا پروانهای در دشت گل، یا عابری زیر درخت چنار در پاییز، یا مسافری در ایستگاه قطار، هرجا که نام تو باشد، تصویری شبیه شعر میآید و من خیره میمانم. درست همانطور که هشت سالِ قبل، نامت را روی شیشهی آن عطرفروشی در مشهد، تماشا کردم. مثل الان که هر بار اسمت را روی کوچهای در حوالی خیابان شریعتی میبینم، به شش سال قبل میروم. شبیه سالهایی دور، که دیدن اسمت روی صفحهی گوشی، حسی شبیه زیارت و پروانگی و عبور و سفر داشت. و مگر ایمان چیزی جز این است؟
با وام از: احمد شاملو، ایرج جنتی عطایی، حافظ، عمران صلاحی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.