طبقه‌ی دوم

یک تفریح نسبتاً جدید پیدا کرده‌ام که هنوز فرصت و توجه کافی نداشته‌ام تا وقت زیادی را صرف آن کنم: نگاه کردن به طبقه‌ی دوم ساختمان‌ها. معمولاً همه‌ی داستان در طبقه اول می‌گذرد: سردرهای رنگی، نماهای گران، چراغ‌ها و نورها، خانواده‌های خریدار، دخترهای زیبا و در کل هر آنچه که می‌تواند جایی را مهم جلوه دهد. اما طبقه‌ی دوم؟ حتی در میانه و بالای شهر هم می‌توان ساختمان‌های زیادی را پیدا کرد که طبقه‌ی دوم‌شان رونقی ندارد. متروکه است؛ با شیشه‌های شکسته، پنجره‌های بزرگ چوبی و درهایی که شاید سال‌هاست عبور کسی را به خود ندیده‌اند. وقتی در تاکسی می‌نشینم و به مغازه‌ها نگاه می‌کنم، اغلب حتی برای تفریح هم نگاهم به طبقه‌ی دوم نمی‌افتد. (اگر چه وقتی حواسم به آنهاست، می‌فهمم چه تفریح خوبی است) هیچ صاحبخانه‌ای، حتی موقع فروش هم به سراغ مزیت‌های طبقه‌ی دوم ساختمانش نمی‌رود؛ که چه جای خوبی است برای نشستن روی تراس و عابران را دید زدن و سیگار کشیدن. چه جای خوبی است برای فکر کردن به روزگار رفته. به آدم‌هایی که نیستند و جای‌شان هست؛ هنوز جایی دارند. انگار هزار کاکلی شاد در طبقه‌ی اول می‌خوانند و حتی یک قناری خاموش هم در گلوی طبقه‌ی دوم زندگی نمی‌کند. و چیزی غمین‌تر از این حتی. و ای کاش کسی به طبقه‌ی دوم هم نگاهی می‌انداخت؛ حتی برای تفریح. و ای کاش عشق را زبان سخن بود. و عشق را ای کاش زبان سخن بود.

باوجود همه‌ی بخت‌برگشتگی‌ طبقه‌ی دوم، چه کسی می‌داند این طبقه‌ی متروکه‌ی بی‌مشتری چه حکایت‌ها را که زندگی نکرده است؟ اگر طبقه‌ی اول همیشه پر از مشتری بوده و خریدار داشته، در نهایت به خاطر همین سودمندی اقتصادی (که اقتصاد حرفِ آخر را می‌زند و کاش این‌طور نبود، «که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی»)، به کاربریِ مغازه و بازار رسیده است؛ که به قول آن ترانه‌ی معروف: «اگر سکه دو رو داره، اسیرِ دستِ بازاره»؛ که حافظ هم می‌گفت: «تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود؟ / بنده‌ی من شو و برخور ز همه سیم‌تنان». در عوض طبقه‌ی دوم بیشتر جایی برای زندگی بوده است، خلوتی برای خانه. آنکه در طبقه‌ی دوم ساکن بوده، احتمالاً بیشتر تبدیل آنجا را به خانه درنظر داشته است. آنکه می‌گوید دوستت دارم، دلِ اندهگینِ شبی است که مهتابش را می‌جوید. ای کاش عشق را زبانِ سخن بود.

داستان حتی از این هم مبتذلانه‌تر ساده است. هیچ کس حتی علاقه ندارد بشنود که شیشه‌های طبقه‌ی دوم چرا شکسته است. انگار قلبی شکسته که نه عابران، و نه آن عابر سنگ‌به‌دست، که صاحبش نیز خبری از آن نمی‌گیرد. و مگر جز این است که هر عشقی می‌میرد و خاموشی می‌گیرد، در حقیقت جزئی از وجود است که می‌میرد و پشت لبخندها و لباس‌ها و نورها مخفی می‌شود و کسی هم به سراغش نمی‌آید؟

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *