پناه بر شعر
جلوی اولین، و گاهی وقتها تنها قفسهای که در کتابفروشیها به سراغش میروم، میایستم و نامها را نگاه میکنم. کتابها را ورق میزنم و به دنبال شعری آشنا میگردم. البته وقتی میگویم آشنا، منظورم شعری نیست که در تلگرام و اینستاگرام و هزار جای دیگر دیده باشم. نه، این کمترین تعبیری است که از آشنا میتوان داشت و البته در روزگاری که دیگر کلمه معنا ندارد، انتظار دیگری نمیشود داشت. آشنا آنقدر بزرگ است «که آشنا سخنِ آشنا نگه دارد.» آنقدر که دربارهی سلام میگفت: «سلامی چو بوی خوش آشنایی.» حالا این کجا و شعری در تلگرام بودن کجا. تو، که آشنا بودی، کجا و تمامِ بقیهی عالم کجا. شعر آشنایی که میگوید: «هیچ کاری در این دنیاندارم / جز دوست داشتن تو» کجا و بقیهی کتابفروشی کجا. جلوی قفسه که میایستم، چیزی به این بزرگی در نظرم است؛ که کتابفروش نمیداند و هرگز خیالش هم نمیکند.
در آن قفسه، به دنبال یک معنی میگردم. معنی چیزی فراتر از تعریف است. مثلاً معنی «گریه آبی به رخِ سوختگان باز آورد» را من خیلی خوب میدانم. تعریف عشق را همه میدانند، اما معنی «عشق رازیست/ اشک رازیست/ لبخند رازیست» را چطور؟ من میدانم. تو هم میدانی، اگر از یادت نرفته باشد؛ و خبر دارم که به یادت هست. تو چطور؟ خبرت هست که…؟
آن که در قفسهی شعر دنبال معنی و آشنا میگردد، البته کارش از نصیحت گذشته است. درست شبیه او که میگفت: «خلوتگزیده را به تماشا چه حاجت است؟» من شعرگُزیدهام. به شعر پناه آوردهام. در نوجوانی شبها با شعر میخوابیدم و اکنون با شعر روزگار میگذرانم. این روزها فکر میکنم که روزی با شعر خواهم رفت. راستی گفته بودم که روزی از این دیار خواهم رفت؟ اصلاً گفته بودم آنکه میگوید روزی میرود، رفته است؟ قطعاً شعر بهترین همسفرِ رفتن است. او بدون سوال میآید و هرگز نمیرود. شعر، «رفتن» نمیداند.
چرا به دنبال شعر نباشم؟ که من، کلمه بودم؛ عریان و تنها، و تو شعرم کردی. چرا به دنبال شعر نباشم؟ که من، از کنار دیوار میگذشتم و کاری به کار دنیا نداشتم؛ اما چشمان تو شاعرم کرد، که از تو بگویم. من بندهای هستم که به شعر پناه آورده است؛ و وای اگر شعر پناهش ندهد.
با وام از حافظ، سعدی، احمد شاملو و رسول یونان
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.