برای ابر
من کنار دیوار ایستاده بودم و به ماشینها نگاه میکردم تا بگذرند. تا بگذرد و تمام شود. (مدتهاست فکر میکنم که کِی میتواند تمام شود.) فکر میکردم همین روزهاست که تابستان، آدمها را تمام کند. مثل بستنی آب شویم و روی زمین بریزیم؛ و تمام شویم. تا قبل از آنکه تکه ابری بیاید، و زمین خنک شود، و چند دقیقهای از تابستان پناه بگیرم، کنار دیوار ایستاده بودم و به ماشینها نگاه میکردم که میگذشتند؛ تا پیش از آنکه «عشق پناهی گردد» و «پروازی نه، گریزگاهی گردد.» (ما دیگر به پرواز فکر نمیکنیم. و من هم از این قاعده مستثنی نیستم.)
از روزهای بیپناهی میگویم و این یعنی از روزی به بعد، چیزی تغییر کرد. این یعنی میدانم که روزی اتفاقی افتاد؛ نه مثل ماهی که به آب عادت کرده؛ نه مثل من که به زندگی؛ نه مثل مردم که به این روزگار؛ نه مثل آنها که قرنهاست دلشان را به آسمان دیگران خوش کردهاند که ابرهای سفیدی دارد و خود، در محاصرهی تابستان هستند.
ما شهر خود را آلودهایم و در گرمای آن اسیر و پایبندیم. گرمی، از جنس اندوه است و به تو که فکر میکنم، همینقدر اسیر و پایبند و … بگذریم. به این فکر دلگرم هستم و شکوهای نیست. قبل از من هم شنیدهای که «جان جز خیال رویت، نقشی دگر نبندد» و این یعنی چنین خیالی، چنین گرمی، تا جانی هست ادامه دارد. الان هم لابد میشنوی. از من، شاعرتر هم هست. مثل اویی که قرنها قبل میگفت که «بگیرد دامنت گَردَم». او به کجا رسیده بود؟ نمیدانیم. ما از تاریخ هیچ نمیدانیم. قرنهاست که دلمان را به شعرهای دیگران خوش کردهایم و خود، در محاصرهی تابستان هستیم.
من برای بازگشت ابرها، حدسهایی دارم که شاید روزی به یقین برسد. ادعای بزرگی است؛ ولی نه برای کسی که تابستان و ابر را دیده است. نه برای آنکه دمی، شبی، لحظهای، زیر سایهی ابری نشسته است. نه برای کسی که گرمی را میشناسد. نه برای من که وقتی به تو فکر میکنم، دلم گرم است. نه برای من، که دلم گرم است، وقتی به تو فکر میکنم. نه برای من، که به تو فکر میکنم که دلم گرم است.
با وام از: احمد شاملو، سلمان ساوجی، حافظ